شعر زیبای عمان سامانی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖✔️✔️✔️
ديگرم شوري به آب و گل رسيد
گاه ميدان داري اين دل رسيد
نوبت پا در ركاب آوردن است
اسب عشرت را سواري كردن است
چونكه خود را يكه و تنها بديد
خويشتن را دور از آن تنها بديد
قد براي رفتن از جا راست كرد
هر تدارك خاطرش ميخواست كرد
پا نهاد از روي همت در ركاب
كرد با اسب از سر شفقت خطاب
كاي سبك پر ذوالجناح تيز تك
گَردِ نعلت سرمهي چشم ملك
اي سماوي جلوهي قدسي خرام
اي ز مبدأ تا معادت نيم گام
اي به صورت كرده طيّ آب و گل
وي به معني پويهات در جان و دل
اي به رفتار از تفكر تيز تر
وز براق عقل چابك خيزتر
رو به كوي دوست منهاج من است
ديده واكن وقت معراج من است
بُد به شب معراج آن گيتي فروز
اي عجب معراج من باشد به روز
تو براق آسمان پيماي من
روز عاشورا شب اسراي من
بس حقوقا گر منت بر ذمّت است
اي سُمت نازم زمان همت است
كز ميان دشمنم آري برون
رو به كوي دوست گردي رهنمون
پس به چالاكي به پشت زين نشست
اين بگفت و برد سوي تيغ دست
اي مشعشع ذوالفقار دل شكاف
مدتي شد تا كه ماندي در غلاف
آنقدر در جاي خود كردي درنگ
تا گرفت آيينهي اسلام زنگ
هان و هان اي جوهر خاكستري
زنگ اين آيينه ميبايد بری
ن كنم زنگ از تو پاك اي تابناك
كن تو اين آيينه را از زنگ پاك
در بيان عِنانگيري بانوي سراپردهي عظمت و كبريايي حضرت زينب سلامالله عليها كه آن يكه تاز ميدان هويت را خاتمهي متعلقات بود و شرذمهيي از مراتب و مقامات آن ناموس رباني و عظمت يزداني كه در عالم تحمل بار محبت كامل بود و وديعت مطلقه را واسطه و حامل، بر مذاق عارفان گويد:
خواهرش بر سينه و بر سر زنان
رفت تا گيرد برادر را عِنان
سيل اشكش بست بر شه راه را
دود آهش كرد حيران شاه را
در قفاي شاه رفتي هر زمان
بانگ مهلاً مهلا اش بر آسمان
كاي سوار سرگران كم كن شتاب
جان من لختي سبكتر زن ركاب
تا ببوسم آن رخ دلجوي تو
تا ببويم آن شكنج موي تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشهي چشمي به آن سو كرد باز
ديد مشكين مويي از جنس زنان
بر فلك دستي و دستي بر عِنان
زن مگو مرد آفرين روزگار
زن مگو بنتالجلال اختالوقار
زن مگو خاك درش نقش جبين
زن مگو دست خدا در آستين
باز دل بر عقل مي گيرد عِنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
در بيان تعرض آن شهسوار ميدان حقيقت از جهان تجرد به عالم تقيد و توجه و تفقد به خواهر خود بر مذاق عارفان گويد:
پس ز جان بر خواهر استقبال كرد
تا رخش بوسد الف را دال كرد
همچو جان خود در آغوشش كشيد
اين سخن آهسته در گوشش كشيد
كاي عِنانگير من آيا زينبي؟
يا كه آه دردمندان در شبي؟
پيش پاي شوق زنجيري مكن
راه عشق است اين عِنان گيري مكن
با تو هستم جان خواهر همسفر
تو به پا اين راه كوبي من به سر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهي مردانه باش
جان خواهر در غمم زاري مكن
با صدا بهرم عزاداري مكن
معجر از سر پرده از رخ وا مكن
آفتاب و ماه را رسوا مكن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زينب گر صدا گردد بلند
هرچه باشد تو علي را دختري
ماده شيرا كي كم از شير نري
با زبان زينبي شه آنچه گفت
با حسيني گوش زينب ميشنفت
با حسيني لب هرآنچه گفت راز
شه بهگوش زينبي بشنيد باز
گوش عشق آري زبان خواهد ز عشق
فهم عشق آري بيان خواهد ز عشق
با زبان ديگر اين آواز نيست
گوش ديگر محرم اين راز نيست
اي سخنگو لحظهاي خاموش باش
اي زبان از پاي تا سر گوش باش
تا ببينم از سر صدق و صواب
شاه را زينب چه ميگويد جواب
گفت زينب در جواب آن شاه را
كاي فروزان كرده مهر و ماه را
عشق را از يك مشمه زادهايم
لب به يك پستان غم بنهادهايم
تربيت بودهاست بر يك دوشمان
پرورش در جيب يك آغوشمان
تا كنيم اين راه را مستانه طي
هر دو از يك جام خوردستيم مي
هر دو در انجام طاعت كامليم
هر يكي امر دگر را حامليم
تو شهادت جستي اي سبط رسول
من اسيري را به جان كردم قبول
تهیه قاسم جناتیان قادیکلائی